سودابه رنجبر/
برای همه آنهایی که سفر اربعین را تجربه کردهاند، دلدادگی به بار آورده است. سفری که آرزو میکنند هر ساله باشد. اما برای «حاج اکبر بازوبند» پیرغلام اهلبیت(ع) این تجربه حال و هوای خودش را دارد. سفری در زمان سرنگونی صدام که خاطرهاش روضه مفصلی دارد.
روضههای کودکی
در کربلا بودم، کربلایی که سالها روضهخوانش بودم. از وقتی کودک ۶ ساله بودم لبم به روضه باز شده بود. همان موقع که مادرم، مادربزرگ، خاله، عمه و زنهای همسایه را در اتاق کوچکمان جمع میکرد و میگفت: «اکبر میخواهد برایتان روضه بخواند»، من هم گوشه اتاق مینشستم. مادر پلکهایش را رویهم فشار میداد یعنی شروع کنم به خواندن؛ تا دهان باز میکردم زنها چادر بهسر میکشیدند و فضای اتاق کوچکمان پر میشد از مصیبت کربلا. آن موقع شعرها و روضهها را مادرم به من یاد میداد. معانی خیلی از آنها را نمیفهمیدم. مادر شعرها را برایم تفسیر میکرد. وقت تفسیر بغض میکرد و گاهی بغضش به هقهق مینشست. اولین روضههای دو نفره را با مادرم داشتم و چقدر درد داشت این روضهها.
هوای مادر در کربلا
به کربلا که رسیدم همان حال و هوای اولین روضهها از زبان مادرم به سراغم آمده بود. باز هم اشعار و مصیبت کربلا داشت برایم تفسیر میشد؛ اما این بار نه از زبان مادر بلکه از در و دیوار کربلا. کنار قبر ششگوشه آقا نشسته بودم و از خودم میپرسیدم چطور در دامن روضه بزرگ شدی و این شعر را با خودم زمزمه میکردم: من از کودکی عاشقت بودهام/ قبولم نما گرچه آلودهام/ حسین جان به هنگام پیری مرانم ز پیش/ که صرف تو کردم جوانی خویش/ مبادا برانی مرا از درت/ به پهلوی شکسته مادرت.
من ماندم و حسرت تاولهای پای او
حاج اکبر بازوبند، پیرغلام اهلبیت از خاطرات اربعین سالهای گذشته که میگوید باز هم اشک در چشمانش جمع میشود و جسم و جان رنجورش بر غم مینشیند. اشکی از چشم خشک میکند و دوباره رشته کلام را به دست میگیرد: «همانجا نزدیک ضریح نشسته بودم. در چند قدمی من، مرد جوانی قامت نماز بست. مرد جوان از همان ابتدای نماز این پا و آن پا میشد. اول فکر کردم اشتباه میکنم. اما خوب که دقت کردم دیدم در رکوع روی پاشنههای پایش ایستاده. آرام و قرار نداشت، در سجده کمتر حرکت میکرد. در قیام نمازش هرلحظه یکپایش ر ا در هوا نگه میداشت؛ مرتب این کار را تکرار میکرد. منتظر ماندم تا نمازش تمام شود. سلام نماز را که داد سرم را به او نزدیک کردم و گفتم: «پسر جان این چه نمازی است که آنقدر این پا و آن پا میکنی؟ مشکلی داری؟»
مرد جوان عربی حرف میزد؛ اما منظور من را خوب فهمیده بود، بهیکباره سیل اشک از چشمانش سرازیر شد و در ثانیهای انگارغم دنیا آوار شد روی سرش و مرتب سر تکان میداد و ناله میکرد. دستانش را در دستم گرفتم، حزن و غمش دلم را به درد آورده بود. کمتر حرفهایش را میفهمیدم. وقتی متوجه شد کمتر میفهمم کف پاهایش را نشانم داد. پوستی بر کف پایش نمانده بود. تاولهای پایش ترکیده بودند و از شدت سوزش کف پا، نمیتوانست قدم بر زمین بگذارد به همین دلیل در نمازش این پا و آن پا میشد. متحیر نگاهش میکردم. حالا مترجم نیز پیداشده بود و برایمان اینطور ترجمه میکرد: مرد جوان از شهر بصره تا کربلا را پیاده آمده بود، مسافتی بیش از ۵۳۰ کیلومتر با پای پیاده و شاید هم برهنه. میگفت ۱۳ روز در راه بودهام و حالا به نقطه آمال و آرزوهایم رسیدهام. حال و هوای مرد جوان چنان منقلبم کرد که آرزو داشتم در عمرم حال او را تجربه کنم. سفری که با همه سفرهای دیگر برایم فرق داشته باشد».
حسرت سفر اربعینی
انگار همه خاطرات آن روز را در ذهنش مرور میکند تا چیزی از قلم نیفتد؛ اتفاقات اربعین چند سال گذشته برایش نقطه عطفی بوده: «چند نفری اطراف من و مرد جوان جمع شده بودند. عراقیهایی که فارسی میدانستند برایم توضیح دادند که در زمان حکومت صدام مردم عراق جرئت نداشتند در مراسم پیادهروی اربعین شرکت کنند. صدام این مراسم را ممنوع اعلام کرده بود. مردم عراق سالها حسرتبهدل شده بودند تا بتوانند پیاده به دیدار شهید کربلا بیایند. با شنیدن حرفهای مرد جوان و دلدادگیاش، در دلم آرزو کردم کهای کاش سفری اینچنینی قسمت من هم بشود».
حاج اکبر بازوبند، برادر ارشد خانواده بازوبندهاست. بیشتر این خانواده مداح اهلبیت(ع) هستند. او قافلهدار این خانواده در یزد بود. از سال ۱۳۴۲ از زمانی که حکومت پهلوی روحانیان و منبریها را زیرفشار گذاشته و امام خمینی(ره) تبعید شده بود، به تهران آمد و روضهخوان اهلبیت شد. میگوید: «پدرم دائمالذکر بود و ابیات عارفانه را از حفظ داشت. منبری نبود. کاسب بود. پنج ساله بودم که نیمههای شب به خلوت او میرفتم؛ در اتاق ریسندگی تاروپود پارچه را به هم میبافت و خلوتی داشت با خدایش. همینکه وارد میشدم صدای زمزمهاش را میشنیدم. خوب یادم هست با خودش میخواند : «اگر از سرزنش خلق نمیترسیدم، از در میکده تا مدرسه میرقصیدم» در سکوت شب، سلام که میکردم پدرم میترسید. راستش فقط به این قصد میرفتم که او را بترسانم؛ اما گاهی حال و هوای عرفانیاش مرا چند دقیقهای پشت در اتاقش نگه میداشت.
قافلهدار بازوبندها؛ کودکی که از آب میگفت
حاج اکبر نخستین روضهای که در جمع و در میان بزرگترها در دهه محرم و در شهر یزد خوانده را خوب به خاطر دارد: «روز تاسوعا بود. جمعیتی از مردم در محلی به نام خندق یزد گرد هم آمده بودند و مراسم برگزار میشد. با هیئت کوچکی از بچهها رفته بودیم سینهزنی. آمدم لب حوض کنار همان خندق ایستادم. کاسهای از آب حوض برداشتم و فریاد زدم: «مردم نگاه کنید عباس چطور رفته برای بچهها آب بیاورد». دیگر نشد مجلس را کنترل کرد؛ زن و مرد به گریه افتاده بودند. شاید این حرف از زبان یک کودک بیشتر دل عاشقان اهلبیت(ع) را به درد آورده بود.
محرم امسال در راه بود
ماه محرم امسال از راه نرسیده بود یعنی حدود دو ماه گذشته، حاج اکبر پایش را در یک کفش کرده بود که باید به زیارت کربلا بروم. حاج اکبری که خودش دفتر زیارتی داشت و کارواندار بود؛ اما این بار نیت کرده بود با همسرش و جدا از هر کاروانی به زیارت برود. حسرت تنها به کربلا رفتن به دلش مانده بود. هر چه برادرها و برادرزادهها در گوشش خواندند که یک ماه دیگر منتظر باشید بهمحض اینکه کاروان زیارتی راه افتاد با آنها همراه میشوید، گوشش اما بدهکار نبود.
حاج اکبر درباره این سفر میگوید: «با همسرم به راه افتادم. شرایط جسمی مناسبی نداشتم؛ اما دلم میخواست کربلا را اینطور تجربه کنم. از همان روزهای اول سفر شروع شد. کربلا نگ، و بگو کر به بلا. آنقدر در این راه مصیبت کشیدم که نگو. از گمشدن در نجف گرفته تا حبس شدن در اتاق هتل و شکسته شدن و افتادن در حمام روی بدنم. نمیدانم چه بود این سفر. همه سفر برای من با سختی بیشماری همراه بود. همسرم یکلحظه از من چشم برنمیداشت؛ اما تا به خودم میآمدم مشکل جدیدی برای من به وجود میآمد».
در راه عشق با پای پیاده
مدهوش شده بودم. نیت کردم در گرمای تابستان با پای پیاده حرکت کنم. نمیدانم شاید مرد جوانی که سالهای پیش در پیادهروی اربعین پوست بر پایش نمانده بود جلو چشمم آمده بود. کفشهایم را درآوردم که پیاده بروم تا آستان سیدالشهدا؛ روی سنگهای آستان یکلحظه احساس کردم زیر پایم آتش روشن کردهاند. قدم از قدم که برمیداشتم حس میکردم پوست پایم به زمین داغ میچسبد. آنقدر این داغی و سوزش زیاد بود که بهیکباره فریاد زدم سوختم سوختم. عراقیها من را بغل گرفتند و بردند روی پایم آبخنک ریختند. کف زمین را نیز آبخنک ریختند. من مانده بودم و عجز و ناتوانی، انگار یکی در گوشم میخواند که: تو که هستی؟ که هستی که میخواهی دردی که بر خانواده من گذشت را تجربه کنی!
نظر شما